پارت ۵ {یک عاشقانه ی بی صدا...}
کوک: هی ات...
برگشتمو نگاش کردم...
کوک: حواست باشه هااا... به... به... به چیز استایلت...(یکم سرشو خاروند)
ات: باشه حواسم هست (نیشخند و چشمک...)
رفتم تو اتاقو درو بستم...
کوکم در ورودی رو برا جیمین باز کرد...
با شنیدن صدای سلامو علیک های جیمین بازمدلم هُری ریخت... ولی بهش فک نکردمو رفتم تا حاضر شم...
بعده یه دوشه ۱۰ مینی اومدم بیرونو یه لباس مناسبتر (عکس لباسو میزارم) از دفعه پیش پوشیدمو یه آرایش ملایمتر از دفعه قبل کردمو اومدم بیرون...
ات: سلام آقای پارک بفرمایید اتاقو بهتون نشون بدم...
کوک: اهم اهم(سرفه ی مصنوعی) من نشون دادم ات..
بعدم دستاشو جوری گرفت کنارشو تکون داد که برم دستشو بگیرم...(واییی اینجاشو غشیدم خودم😍)
رفتم کنارشو دستشو گرفتم... دستمو با یه حالت محبت آمیزی فشار دادو یه نگاهی ام به نشانهی تایید تو چشام کرد...
جیمین رفت تو اتاقش تا وسایلشو بچینه...
یه چند ساعتی گذشت... تهیونگ هنووز نیومده بود و کم کم داشتم نگرانش میشدم...
حوصله ام سر رفت هرچی ام که به گوشیش زنگ میزدم جواب نمیداد...
رفتم اتاق جیمین و در زدم...
تق تق تق
جیمین: بله، بیا تو
رفتم تو
ات: آقای پارک چیزی لازم ندارین؟...
جیمین: نه مرسی همه چیز عالی الانم رفتم یه دوش گرفتم و الان نشستم سر کارم...
از روی صندلیه پشت میزش بلند شد و اومد طرفم...
ادامه دارد... ینی جیمین چیکارش دارهههه😎😅😁
حمایتت.... ۱٠ تا لایک... ۲۰ تا کامنت پارت بعدییی.... ـ😍
برگشتمو نگاش کردم...
کوک: حواست باشه هااا... به... به... به چیز استایلت...(یکم سرشو خاروند)
ات: باشه حواسم هست (نیشخند و چشمک...)
رفتم تو اتاقو درو بستم...
کوکم در ورودی رو برا جیمین باز کرد...
با شنیدن صدای سلامو علیک های جیمین بازمدلم هُری ریخت... ولی بهش فک نکردمو رفتم تا حاضر شم...
بعده یه دوشه ۱۰ مینی اومدم بیرونو یه لباس مناسبتر (عکس لباسو میزارم) از دفعه پیش پوشیدمو یه آرایش ملایمتر از دفعه قبل کردمو اومدم بیرون...
ات: سلام آقای پارک بفرمایید اتاقو بهتون نشون بدم...
کوک: اهم اهم(سرفه ی مصنوعی) من نشون دادم ات..
بعدم دستاشو جوری گرفت کنارشو تکون داد که برم دستشو بگیرم...(واییی اینجاشو غشیدم خودم😍)
رفتم کنارشو دستشو گرفتم... دستمو با یه حالت محبت آمیزی فشار دادو یه نگاهی ام به نشانهی تایید تو چشام کرد...
جیمین رفت تو اتاقش تا وسایلشو بچینه...
یه چند ساعتی گذشت... تهیونگ هنووز نیومده بود و کم کم داشتم نگرانش میشدم...
حوصله ام سر رفت هرچی ام که به گوشیش زنگ میزدم جواب نمیداد...
رفتم اتاق جیمین و در زدم...
تق تق تق
جیمین: بله، بیا تو
رفتم تو
ات: آقای پارک چیزی لازم ندارین؟...
جیمین: نه مرسی همه چیز عالی الانم رفتم یه دوش گرفتم و الان نشستم سر کارم...
از روی صندلیه پشت میزش بلند شد و اومد طرفم...
ادامه دارد... ینی جیمین چیکارش دارهههه😎😅😁
حمایتت.... ۱٠ تا لایک... ۲۰ تا کامنت پارت بعدییی.... ـ😍
- ۷.۵k
- ۲۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط